۱۰ مطلب با موضوع «داستانکهای ۳۰ثانیه ای!» ثبت شده است

کشاورز و الاغ

 کشاورزی الاغ پیری داشت که یک روز اتفاقی به درون یک چاه بدون آب افتاد. کشاورز هر چه سعی کرد نتوانست الاغ را از درون چاه بیرون بیاورد. پس برای اینکه حیوان بیچاره زیاد زجر نکشد، کشاورز و مردم روستا تصمیم گرفتند چاه را با خاک پر کنند تا الاغ زودتر بمیرد و مرگ تدریجی او باعث عذابش نشود. مردم با سطل روی سر الاغ خاک می ریختند اما الاغ هر بار خاک های روی بدنش را می تکاند و زیر پایش می ریخت و وقتی خاک زیر پایش بالا می آمد، سعی می کرد روی خاک ها بایستد. روستایی ها همینطور به زنده به گور کردن الاغ بیچاره ادامه دادند و الاغ هم همینطور به بالا آمدن ادامه داد تا اینکه به لبه چاه رسید و در حیرت کشاورز و روستائیان از چاه بیرون آمد. مشکلات، مانند تلی از خاک بر سر ما می ریزند و ما همواره دو انتخاب داریم:  اول اینکه اجازه بدهیم مشکلات ما را زنده به گور کنند و دوم اینکه از مشکلات سکویی بسازیم برای صعود.



۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
شهرام

عکس گرفتنه خدا

آموزنده 



دختر کوچکی هر روز پیاده به مدرسه می رفت و بر می گشت. آن روز صبح هوا رو به وخامت گذاشت و طوفان و رعد و برق شدیدی در گرفت.


مادر کودک نگران شده بود که مبادا دخترش از طوفان بترسد، به همین جهت تصمیم گرفت با اتومبیل خود به دنبال دخترش برود.

در وسط های راه، ناگهان چشمش به دخترش افتاد که با هر رعد و برقی می ایستد به آسمان نگاه کرده و لبخند می زند!!!


زمانی که مادر از او پرسید چه کارمی کنی؟ دخترک پاسخ داد:

من سعی می کنم صورتم قشنگ به نظر بیاد،چون خدا داره از من عکس می گیره...!!!


در هنگام رویارویی با طوفان های زندگی، لبخند را فراموش نکنید! 


خداوند به تماشا نشسته




۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
شهرام

ازمرغ مورچه خواریادبگیریم

 

آموزنده 



مرغ مورچه خوار که در کشور آرژانتین زیاد به چشم می خورد ، آشیانه ی خود را به شکل تنور می سازد و به همین خاطر در این کشور به ” مرغ تنور” مشهور است. چند سال پیش یک جفت از این پرندگان بر بالای بنای یادبودی که زینت بخش میدان شهر بوئنوس آیرس بود، از گل و برگ اقدام به ساختن لانه تنوری شکل خود کردند. سپس، چند نفر از کارگران شهرداری این لانه را خراب کردند. 

سال بعد، همان پرندگان بازگشتند و دوباره در همانجا شروع به ساختن لانه کردند. بار دیگر کارگران شهرداری آشیانه را پایین آوردند. 

پرندگان سال بعد دوباره به همانجا برگشته و اقدام به ساختن مجدد آشیانه خود کردند. 


‼️این بار شهروندان به کارگران شهرداری فشار آوردند که کاری به کار آنها نداشته باشند. 


نتیجه گیری 

عظمت و شکوه انسانی ما به این نیست که هیچگاه سقوط نکنیم. بلکه این عظمت  در آنجاست که هر وقت افتادیم، دوباره برخیزیم و تلاش را از سر گیریم.




۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
شهرام

آگهی فروش خانه


آموزنده



مردی از خانه ای که در آن سکونت داشت زیاد راضی نبود ، بنابراین نزد دوستش در یک بنگاه املاک رفت و از او خواست  کمکش کند تا خانه اش را بفروشد ، بعد از دوستش خواست تا برای بازدید خانه مراجعه کند.

دوستش به خانه مرد آمد و بر مبنای مشاهداتش، یک آگهی نوشت و آنرا برای صاحب خانه خواند.

 

[خانه ای زیبا که در باغی بزرگ و آرام قرار گرفته، بام سه گوش، تراس بزرگ مشرف به کوهستان، اتاق های دلباز و پذیرایی و ناهار خوری وسیع. کاملا دلخواه برای خانواده های بچه دار]


صاحب خانه گفت دوباره بخوان!

مرد اطاعت کرد و متن آگهی را دوباره خواند و صاحب خانه گفت: این خانه فروشی نیست!!!


در تمام مدت عمرم میخواستم جایی داشته باشم مثل این خانه ای که تو تعریفش را کردی ، ولی تا وقتی که تو نوشته هایت را نخوانده بودی نمی دانستم که چنین جایی دارم.


نتیجه گیری 

خیلی وقت ها نعمت هایی را که در اختیار داریم را نمی بینیم چون به بودن با آنها عادت کرده ایم، مثل سلامتی، مثل نفس کشیدن، مثل دوست داشتن، مثل پدر، مادر، خواهر و برادر، فرزند، دوستان خوب و خیلی چیزهای دیگه که بهشون عادت کردیم!



۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
شهرام

مردبادکنک فروش



آموزنده 



در یک شهربازی، پسرکی سیاهپوست به مرد بادکنک فروشی نگاه می کرد که از قرار معلوم فروشنده مهربانی بود. بادکنک فروش برای جلب توجه یک بادکنک قرمز را رها کرد تا در آسمان اوج بگیرد و بدینوسیله جمعیتی از مشتریان جوان را جذب خود کرد. سپس بادکنک آبی و همینطور یک بادکنک زرد و بعد از آن یک بادکنک سفید را رها کرد. بادکنک ها سبکبال به آسمان رفتند و اوج گرفتند و ناپدید شدند. پسرک سیاهپوست هنوز به تماشا ایستاده بود و به یک بادکنک سیاه خیره شده بود. تا این که پس از لحظاتی به بادکنک فروش نزدیک شد و با تردید پرسید: «ببخشید آقا! اگر بادکنک سیاه را هم رها می کردید آیا بالا می رفت؟»


مرد بادکنک فروش لبخندی به روی پسرک زد و با دندان، نخی را که بادکنک سیاه را نگه داشته بود برید و بادکنک به طرف بالا اوج گرفت و پس از لحظاتی گفت: «پسرم آن چیزی که سبب اوج گرفتن بادکنک می شود رنگ آن نیست بلکه چیزی است که در درون خود بادکنک قرار دارد.»


چیزی که باعث رشد آدمها میشه رنگ و ظواهر نیست. رنگ ها و تفاوت ها مهم نیستند. مهم درون آدمه، چیزی که در درون آدم ها است تعیین کننده مرتبه و جایگاهشونه و هر چقدر ذهنیات ارزشمندتر باشه، جایگاه والاتر و شایسته تری نصیب آدم ها میشه.



۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
شهرام