۱۰ مطلب با موضوع «داستانکهای ۳۰ثانیه ای!» ثبت شده است

بگو چی میبینی؟...

 

آموزنده 



بگو چی می بینی؟!


شرلوک هلمز کارآگاه معروف و معاونش واتسون رفته بودند صحرا نوردی و شب هم چادری زدند و زیر آن خوابیدند.


نیمه های شب هولمز بیدار شد و آسمان را نگریست. بعد واتسون را بیدار کرد و گفت: «نگاهی به آن بالا بینداز و بگو چه می بینی؟»


واتسون گفت: «میلیون ها ستاره!»


هولمز گفت: «چه نتیجه ای می گیری؟»


واتسون گفت:

از لحاظ روحانی نتیجه می گیریم که خداوند بزرگ است و ما چقدر در این دنیا حقیریم.

از لحاظ ستاره شناسی نتیجه می گیریم که زهره در برج مشتری است، پس باید اوایل تابستان باشد.

از لحاظ فیزیکی نتیجه می گیریم که مریخ در محاذات قطب است، پس ساعت باید سه نیمه شب باشد.


شرلوک هلمز قدری فکر کرد و گفت: «واتسون تو احمقی بیش نیستی. نتیجه اول و مهمی که باید بگیری این است که چادر ما را دزدیده اند!»


نتیجه گیری 

در زندگی همه ما گاهی اوقات، بهترین و ساده ترین جواب و راه حل وجود دارد ولی این قدر به دور دست ها نگاه میکنیم یا سعی میگی کنیم پیچیده فکر کنیم که آن جواب ساده را نمی بینیم.




۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
شهرام

مامالک چی هستیم؟!



مامالک چه چیزی هستیم

مردی در حال مرگ بود. وقتی که متوجه مرگش شد خدا را با جعبه ای در دست دید.
خدا: «وقت رفتنه!»
مرد: «به این زودی؟ من نقشه‌های زیادی داشتم!»
خدا: «متأسفم، ولی وقت رفتنه.»
مرد: «در جعبه‌ات چی دارید؟
خدا: «متعلقات تو را.»
مرد: «متعلقات من؟ یعنی همه چیزهای من؛ لباسهام، پولهام و ...»
خدا: «آنها دیگر مال تو نیستند، آنها متعلق به زمین هستند.»
مرد: «خاطراتم چی؟»
خدا: «آنها متعلق به زمان هستند.»
مرد: «خانواده و دوستهایم؟»
خدا: «نه، آنها موقتی بودند.»
مرد: «پس وسایل داخل جعبه حتماً تن و بدنم هستند!»
خدا: «نه، آنها متعلق به گرد و غبار هستند.»
مرد: «پس مطمئناً روحم است!»
خدا: «اشتباه می‌کنی، روح تو متعلق به من است.»
مرد با اشک در چشمهایش و با ترس زیاد جعبه در دست خدا را گرفت و باز کرد و دید خالی است!
مرد دلشکسته گفت: «من هرگز چیزی نداشتم؟»
خدا : «درسته. تو مالک هیچ چیز نبودی!»
مرد: «پس من چی داشتم؟»
خدا: «لحظات زندگی مال تو بود. هر لحظه که زندگی کردی مال تو بود.»

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
شهرام

متن جالب ازکتاب فارسی قدیم



یک متن خیلى جالب از کتاب فارسی خیلی سال پیش 

ببینید سطح آموزش در آن دوران چگونه بوده ..!!


دو برادر ، مادر پیر و بیماری داشتند ..!! 

با خود قرار گذاشتند که یکی خدمت خدا کند و دیگری در خدمت مادر باشد ..!!

یکی به صومعه رفت و به عبادت مشغول شد و دیگری در خانه ماند و به پرستاری مادر مشغول شد ..!!

چندی نگذشت برادر صومعه نشین مشهور عام و خاص شد و به خود غره شد که :

خدمت من ارزشمندتر از خدمت برادرم است ..!!

چرا که او در اختیار مخلوق است و من در خدمت خالق ..!!

همان شب پروردگار را در خواب دید که وی را خطاب کرد : 

به حرمت برادرت تو را بخشیدم ..!!

برادر صومعه نشین اشک در چشمانش آمد و گفت : 

یا رب ، من در خدمت تو بودم و او در خدمت مادر، چگونه است مرا به حرمت او می بخشی ..؟؟

آیا آنچه کرده ام مایه رضای تو نیست ..؟؟

ندا رسید : آنچه تو می کنی من از آن بی نیازم ولی مادرت از آنچه او می کند بی نیاز نیست ..!!


 

به فرزندان خود ، " انسان بودن بیاموزیم.



۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
شهرام

مسافر

آموزنده 



مسافری خسته که از راهی دور می‌آمد به درختی رسید و تصمیم گرفت که در سایه آن قدری استراحت کند غافل از این که آن درخت جادویی بود؛ درختی که می‌توانست آن چه که بر دلش می‌گذرد برآورده سازد!


وقتی مسافر روی زمین سخت نشست با خودش فکر کرد که چه خوب می‌شد اگـر تختخواب نرمی در آن جا بود و او می‌توانست قدری روی آن بیارامد. فـوراً تختی که آرزویش را کرده بود در کنارش پدیدار شـد!


مسافر با خود گفت: «چقدر گرسنه هستم. کاش غذای لذیذی داشتم.»


ناگهان میزی مملو از غذاهای رنگارنگ و دلپذیر در برابرش آشکار شد. مرد با خوشحالی غذاها را خورد و نوشید. بعد از سیر شدن، کمی سرش گیج رفت و پلک‌هایش به خاطـر خستگی و غذایی که خورده بود سنگین شدند. خودش را روی آن تخت رها کرد و در حالی که به اتفـاق‌های شگفت‌انگیز آن روز عجیب فکر می‌کرد با خودش گفت: «قدری می‌خوابم. ولی اگر یک ببر گرسنه از این جا بگذرد چه؟»


ناگهان ببـری ظاهـر شـد و او را درید.


هر یک از ما در درون خود درختی جادویی داریم که منتظر سفارش‌هایی از جانب ماست.


ولی باید حواسمان باشد. چون این درخت افکار منفی، ترس‌ها و نگرانی‌ها را نیز تحقق می‌بخشد. بنابر این مراقب آن چه که به آن می‌اندیشید باشید.




  



۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
شهرام

بز رابکش تاتغئیرکنی!

«بُز را بکش تا تغییر کنی!» 


📖 روزگاری مرید و مرشدی خردمند در سفر بودند. 

شبی را در خانه ی زنی با چادر محقر و چند فرزند گذراندند واز شیر تنها بزی که داشت خوردند.

 مرید فکر کرد کاش قادر بود به او کمک کند، وقتی این را به مرشد خود گفت او پس از اندکی تامل پاسخ داد:

 "اگر واقعا می خواهی به آن ها کمک کنی برگرد و بزشان را بکش!".


مرید ابتدا بسیار متعجب شد ولی از آن جا که به مرشد خود ایمان داشت چیزی نگفت و شبانه بز را در تاریکی کشت ...


سال ها گذشت و روزی مرید و مرشد وارد شهری زیبا شدند و سراغ تاجر بزرگ را گرفتند که زنی بود با لباس های مجلل و خدم و حشم فراوان. 

وقتی راز موفقیتش را جویا شدند، زن گفت سال ها پیش من تنها یک بز داشتم ویک روز صبح دیدیم که مرده.


 مجبور شدیم برای گذران زندگی هر کدام به کاری روی آوریم.

 فرزند بزرگم یک زمین زراعی در آن نزدیکی یافت.

 

 فرزند دیگرم معدنی از فلزات گرانبها پیدا و دیگری با قبایل اطراف داد و ستد کرد... 


مرید فهمید هر یک از ما بزی داریم که اکتفا به آن مانع رشد و تغییرمان است و باید برای رسیدن به موفقیت و تغییرات بهتر آن را قربانی کرد.


بز هر کدام از ما چیست!؟



۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
شهرام